من با نفسای تو زنده ام ....
٣٠٠ روز است که هر صبح با لبخند دلنشینت بیدار می شوم
و هر شب با لالایی چشمانت به خواب می روم
٣٠٠روز است که هر صبحم را با شکرانه داشتن تو آغاز می کنم
و هر شب چشمانم را با آرزوی سلامتی تو می بندم
رادوین جونم دو ماه دیگه مونده تا یه سالگیت عزیزم ...
آخ که چه زود گذشت و من نفهمیدم ... تا امروز همه روزای زندگیت بکر بود ... تازه بود ... بی تکرار بود ...
مدتهاست که دیگر یک نفر نبودم.شده بودم دو نفر، دو تا قلب که به فاصله کمی می تپند و تجربه می کنن روزهای با هم بودن را...
فرشته نازم بالاخره قشنگترین صدای زندگی به گوشم رسید. صدای تپش قلبت که وجودم را غرق شادی کرد و اشکهایم را سرازیر ...حس قشنگ مادری را درونم به پا کردی و مرا شیفته خود ساختی.ذره ذره به زمین نزدیک تر می شوی و این صدای ترنم زمین است که یکی تو را می خواهد و دیگری برای آمدنت دلتنگی می کند و در این میان خدا لالایی آرامش را برایت زمزمه می کند و تو را به دست من می سپارد که مواظبت باشم.میان باز کردن مژه هایت تا پر گرفتن رویاهایم فاصله ای نیست و تو در پیش خدا جایی برای خود در دلم گرفته ای و لحظه هاست که می گذرند تا امدنت تا من و پدرت را غرق شادی کنی.
پارسال این روزا چه حالی بودم ... چه استرسایی داشتم ... این روزا شده بودم یه مامان قلقلی ... یه مامانی که برا تکون دادنش جرثقیل لازم بود ...روزایی که حرکتاتو میشمردم ... با سکسکه هات کیف میکردم ... با لگدات عشق میکردم ... روزایی که منتظرت بودم ... منتظر دیدنت... بوییدنت ... بوسیدنت...
حالا امسال تو بغلمی... کنارمی.... میبینمت... میبوسمت ...
از خدا میخوام هیچ وقت مریضیتو نبینم ... ناراحتیتو نبینم ... اشک تو چشای خوشکلت نبینم ... غصه دار شدنتو نبینم ... تموم زندگی مامان تویی ... همیشه و همه جا باهاتم ... کنارتم ... پا به پات میام ...تا زمانی که دامادت کنم ... تازمانی که دست یکی بدمت مهربون مثل خودت...
مامانی تموم رنجاتو به جون میخره ... تموم درداتو به جون میخره ... تو فقط بخند ... تو فقط شاد باش ...
من با نفسای تو زنده ام ...