من ...
سعی کرده بودم تمام مصادیق خوشبختی را به جا در تابلوی زندگی ام بچینم .. همه چیــــــــــــــــز برایم مثل روز روشن بود ، خوشبختی برای من اینگونه تعریف میشد :
خوشبختی یعنی دو لیوان چای گرم و تازه دم به همراه فیلمی دلچسب در کنار همسری که در آرزوهایم بود روزی این لحظات را با او تجربـــــــــــــــــه کنم .
در سطوح پایین تر خوشبختی برایم معانی دیگری هم داشت ، شاید گردش و سفر وخوشگذرونی و تا صبح با همسرت خلوت کردن با هم پیاده روی و دویدن و قهقهه زدن یا شایدم مهمانی ، سینما تئاتر ، خرید و...
و یا شایدم دورهمی با دوستان فرهیخته ام و بلند بلند خندیدن و پیاده روی و کلــــــــــــــــی صحبت درباره ی این و آن و لذت بردن از ثانیه هایی که نگران دقایق بعدی نیستی !
همــــــــــــــه چیز مثه روز برایم روشن بود ... خوشبختی فقط و فقط برایم اینگونه تعریف میشد ولاغیر
اما یک سالی ست که زندگی ام دگرگون شده است ، دیوار باورهایم بدجور فرو ریخته است ، یک سالی ست که دیگر فرصت هیـــــــــــــــــــــچ کدامشان نیست ، یک سالی ست که لیوان چایم همیشه نصفه میماند و فیلم هایم همیشه نیمه
اما من خوشبخت ترینــــــــــــــــــــم، چرا که حال میدانم غلط بود انچه میپنداشتم ، حال میدانـــــــــــــم بی چون و چرا تمـــــــــــــــام ِ آرامش و خوشبختی من در لبخند کودکــــــــــــم خلاصه میشود ، در دست زدن هایش ، در ماما گفتن هایش در قهقهه هایش در بوسیدنش در تاتی تاتی راه رفتنش ، در شیطنت هایش در چشمان و نگاه نافذش در مهربانی کردن هایش و ... خلاصه میشود. لحظه ها نمی ایستند ، این لحظه ها دیگر تکرار نمی شوند و من نمیـــــدانم این همه شادی را چگونه نگه دارم ، این روزهای رویایـــی را ...
فیلم هایم نیمه مانده و لیوان چایـــم نصفه اما خوشبختی ام کامل شده است ، چشمان ِ تـــــو ، لبخند تــــــو تمام ِ زندگی ِ من است رادوین ِ قشنگــــــــــــِ من ♥