در اغوشم...
بی گمان یک روز دلتنگ تو خواهم شد...
پسر کوچک و دوست داشتنی ام...رادوین مامان
که این روزها توی بغلم جا خوش می کنی...دست و پا هایت را می کشی تا خستگی از تنت بیرون رود و چشم هایت را ریز می کنی و زیر چشمی نگاهم می کنی...
این تجربه ی بسیار لذت بخشی است که در بغلم لم بدهی و با لب های کوچکت صداهای بامزه ای در بیاوری و تند تند نفس بکشی....بعد پیشانی ات را به بلوزم بکشی و من بفهمم که بدت نمیاید که شیر بخوری.....بعد دهانت را باز کنی و بگویی هه هه هه.
رادوین
دوستت دارم جان دلم...
این تجربه ی خاصی است که در بغلم شیر بخوری
و به خواب بروی و من وقتی خوابیدی یواشکی ببوسمت...نگران اینکه موهایم تو را قلقلک ندهد و بیدارت نکند....و اینکه بخواهم همان طور در بغلم نگهت دارم...نگات کنم...بوت کنم...
بی گمان یک روز مستقل خواهی شد و من فرصت این اندازه در آغوش گرفتنت را دیگر نخواهم داشت....
برای خودم و برای تو اعتراف می کنم که من از احساس این روزها، از این در آغوش گرفتن ها، از این نزدیک تو بودن ها ...
لذت می برم و لبریز از شکر و شعفم.
به دست آوردن آنچه را که ما آرزو داریم موفقیت است
اما.....
چیزی را که برای به دست آوردن آن تلاش نمیکنیم خوشبختی است