رادوینرادوین، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 28 روز سن داره

♥♥ رادوین ؛ جوانمرد کوچولووو ♥♥

پسر گلم در شش ماهگی

         شرکت رادوین در اولین قرعه کشی زندگی و برنده شدن محصولات زر ماکارون                                                      روروک سواری رادوین کوچولو                                 &n...
21 آبان 1392

خونه ی مادر بزرگ

رادوین عزیزم اولین جایی که شمارو بردم خونه مادر بزرگم بود و ایکاش پدر بزرگم زنده بود و تو رو میدید.جاشون خیلی خالیه...خیلی... افسوس...   و مادر بزرگ بابا امیدم لطف کردندو اومدن دیدن شما پسر گل.ایشالا سایه هردوشون صد و بیست سال بالا سرمون باشه. مادر جون دوستون داریم. ...
13 آبان 1392

هفت ماهگیت مبارک عشقم

                                                                                         درود به پسر همیشه بهارم هفت ماهگی شیرین و پاییزیت به شادی و خوشی باشه مامانی. به امید اون روز که با هم تولد هفت سالگی و جشن ...
13 آبان 1392

لالایی برای عشقم

      لالایی   لالا لالایی، مادر می خونـــــــــه تا تــو بخوابـــی، بیدار می مونــــه لالا لالایی، با نـــــــام گلهــــــــا یاس و شقایق، نســرین و مینــــا لالا لالایی،‌مهتــــاب می تابــــه می خوابه ماهــــی،‌ گهوارش آبه باز کرم شب تاب،‌ امشب بیداره تا صــبح می تابـــه، مثل ســتاره مرغ شباهنگ،‌می خونه کوکووو پر می شه خونه،‌از عطر شب بو لالا لالایی، مادر می خونـــــــــه تا تــو بخوابــــی، بیدار می مونــه     ...
11 آبان 1392

چهار ماهگی رادوین

  چهارماهگی رادوین کوچولو   آرزویم این است تو به باور برسی که در این کنج هیاهوی زمان ، توی بی باوری آدم ها ،یک نفر می خواهد تو سلامت باشی و بخندی همه عمر... سلام عشقم، روزها و ساعت ها به سرعت میگذرند و تو روز به روز شیرین تر و تو دل برو تر میشی.  چهار ماهگیت هم رسید و واکسن شما هفتم مرداد ماه مصادف بود با شب احیا.طبق برنامه واکسن   چهارماهگی را هم زدی و این بار هم خداروشکر مثل دوماهگی زیاد اذیت نشدی. البته هر 4 ساعت قطره استامینوفن را بهت میدادیم که همین باعث شد تبت زیاد بالا نره و فقط کمی بعدازظهرش گریه و بی تابی کردی  و شبش را خیلی راحت خوابیدی  و تب مختصری هم ...
11 آبان 1392

چهله و ختنه رادوین

  سلام پسرک گلم ، بالاخره چهل روزه شدی ، به همین زودی چهل روز از تولد قشنگت گذشت، امیدواریم روزی برسه که بتونیم شاهد چهل سالگیت باشیم و ببینیم که یک جوانمرد بزرگ شدی الهی فدات شم قربون چشمای زیبات بشم  مامان. و چهل روز است که مهمان ما هستی و به قول معروف الان دیگه جون گرفتی و میتونیم با هم دیگه بریم بیرون ، الان خیلی راحت توی کریر و کالسکه ات جا میشی ، خیلی راحت تر میتونیم بغلت کنیم و اینکه الان روز به روز داری شیرین تر میشی. چشاتو کاملا باز میکنی و گردنت رو واسه چند ثانیه میتونی نگه داری الان دیگه یاد گرفتی که حقیقی بخندی البته خنده های غیر ارادی توی خوابت هم هنوز سرجای خودشون هستند.نکته جالبت اینه که در عرض کمتر از 5 ثانی...
8 آبان 1392

اونقدر دوست دارم که ...

اونقدر دوست دارم که ... نگران خودمم اما باز جونمو میدم... واسه با تو بودنم نه میشه با تو بمونم نه میدونم که میمونی... همه ی ترسم از اینه که یه روزی پیشم نمونی... نگران لحظه هامم که منو بی تو نمی خوان... نگران دستایی که تو نباشی خیلی تنهان... .   ...
8 آبان 1392

در اغوشم...

بی گمان یک روز دلتنگ تو خواهم شد... پسر کوچک و دوست داشتنی ام...رادوین مامان که این روزها توی بغلم جا خوش می کنی...دست و پا هایت را می کشی تا خستگی از تنت بیرون رود و چشم هایت را ریز می کنی  و زیر چشمی نگاهم می کنی... این تجربه ی بسیار لذت بخشی است که در بغلم لم بدهی و با لب های کوچکت صداهای بامزه ای در بیاوری و تند تند نفس بکشی....بعد پیشانی ات را به بلوزم بکشی و من بفهمم که بدت نمیاید که شیر بخوری.....بعد دهانت را باز کنی و بگویی هه هه هه. رادوین دوستت دارم جان دلم... این تجربه ی خاصی است که در بغلم شیر بخوری و به خواب بروی و من وقتی خوابیدی یواشکی ببوسمت...نگران اینکه موهایم تو را قلقلک ندهد و بیدارت نکند....و اینکه...
16 مهر 1392